دهی است جزء دهستان رودبار بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین. دارای 418 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا غلات و نخود. شغل اهالی آنجا زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
دهی است جزء دهستان رودبار بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین. دارای 418 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا غلات و نخود. شغل اهالی آنجا زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
مردم صادق و بی نفاق. (برهان) (آنندراج). بی نفاق. (رشیدی). ساده لوح. ساده جگر. سینه صاف. (مجموعۀ مترادفات). ساده. سلیم. سلیم دل. صاف صادق. بی مکر. بی حیله. بی تزویر. بی شیله پیله. که گربز نیست. پاک درون. پاکیزه درون: و بیشتر مردمانی اند ساده دل و خداوندان چهارپای بسیارند از گاو و گوسفند. (حدود العالم). ساده دل کودکا مترس اکنون نز یک آسیب خر فگانه کند. ابوالعباس ربنجنی (شاعران بی دیوان ص 130). یکی بدسگال و یکی ساده دل سپهبد بهر چاره آماده دل. فردوسی. جوان ساده دل بود فرمانش کرد چنان کو بفرمود سوگند خورد. فردوسی. چنین هم بود مردم ساده دل ز کژیش چون گرددآزاده دل. فردوسی. بنموده همه راز دل خویش جهان را چون ساده دلان هر چه بباغ اندر ناری است. فرخی. اگر ترک سخت ساده دل نبودی تن درندادی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 629). خادم ساده دل منم که مرا خادم ساده تن فرستادی. خاقانی. ساده دل است آب که دلخوش رسید وز گرهی عود بر آتش رسید. نظامی. راز با مرد ساده دل و بسیارگوی و میخواره و پراکنده صحبت مگوی. (مرزبان نامه). ، خفیف عقل. (رشیدی). رعنا ونادان و بی عقل. (برهان). مردم خفیف عقل. (آنندراج). ابله. احمق. گول خور. زودباور. په په. چلمن: من بنده که نزدیک تو شعر آرم باشم آسیمه سر و ساده دل و خیره و واله. منوچهری. نه بسنده ست مر این جرم و گنهکاری که مرا باز همی ساده دل انگاری. منوچهری. گوئی که روزگار دگرگون شد ای پیر ساده دل تو دگرگونی. ناصرخسرو. ابر را گفتم چه گوئی در محیط دست او گفت هان درمیکشی یا نه زبانت را بکام گفتمش چون ؟ گفت هرگز دیده ای ای ساده دل فتوی از محض کرم مفتی ز ابناء لئام. انوری (از شرفنامۀ منیری و آنندراج). خوشی طلب کنی از دهر؟ ساده دل مردا که از زکوهستانان زکوه خواست عطا. خاقانی (از انجمن آرا). بر سر این سرّکار کی رسی ای ساده دل بر در این دار ملک کی شوی ای بینوا. خاقانی (دیوان چ دکتر سجادی ص 35). ساده دل شد در اصل گوهر تو کاین خیال اوفتاد در سر تو. این چنین بازیی کریه وکلان ننمایند جز به ساده دلان. نظامی. بنوشابه شه گفت کای ساده دل نواکج مزن تا نمانی خجل. نظامی. و چون قوی حال گشت و خلیفه مستعصم را بی رأی و تدبیر و ساده دل دید... (رشیدی). عارفان خال سویدا را ز دل حک میکنند اینقدر ای ساده دل نقش و نگار خانه چیست ؟ صائب
مردم صادق و بی نفاق. (برهان) (آنندراج). بی نفاق. (رشیدی). ساده لوح. ساده جگر. سینه صاف. (مجموعۀ مترادفات). ساده. سلیم. سلیم دل. صاف صادق. بی مکر. بی حیله. بی تزویر. بی شیله پیله. که گربز نیست. پاک درون. پاکیزه درون: و بیشتر مردمانی اند ساده دل و خداوندان چهارپای بسیارند از گاو و گوسفند. (حدود العالم). ساده دل کودکا مترس اکنون نز یک آسیب خر فگانه کند. ابوالعباس ربنجنی (شاعران بی دیوان ص 130). یکی بدسگال و یکی ساده دل سپهبد بهر چاره آماده دل. فردوسی. جوان ساده دل بود فرمانش کرد چنان کو بفرمود سوگند خورد. فردوسی. چنین هم بود مردم ساده دل ز کژیش چون گرددآزاده دل. فردوسی. بنموده همه راز دل خویش جهان را چون ساده دلان هر چه بباغ اندر ناری است. فرخی. اگر ترک سخت ساده دل نبودی تن درندادی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 629). خادم ساده دل منم که مرا خادم ساده تن فرستادی. خاقانی. ساده دل است آب که دلخوش رسید وز گرهی عود بر آتش رسید. نظامی. راز با مرد ساده دل و بسیارگوی و میخواره و پراکنده صحبت مگوی. (مرزبان نامه). ، خفیف عقل. (رشیدی). رعنا ونادان و بی عقل. (برهان). مردم خفیف عقل. (آنندراج). ابله. احمق. گول خور. زودباور. په په. چلمن: من بنده که نزدیک تو شعر آرم باشم آسیمه سر و ساده دل و خیره و واله. منوچهری. نه بسنده ست مر این جرم و گنهکاری که مرا باز همی ساده دل انگاری. منوچهری. گوئی که روزگار دگرگون شد ای پیر ساده دل تو دگرگونی. ناصرخسرو. ابر را گفتم چه گوئی در محیط دست او گفت هان درمیکشی یا نه زبانت را بکام گفتمش چون ؟ گفت هرگز دیده ای ای ساده دل فتوی از محض کرم مفتی ز ابناء لئام. انوری (از شرفنامۀ منیری و آنندراج). خوشی طلب کنی از دهر؟ ساده دل مردا که از زکوهستانان زکوه خواست عطا. خاقانی (از انجمن آرا). بر سر این سرّکار کی رسی ای ساده دل بر در این دار ملک کی شوی ای بینوا. خاقانی (دیوان چ دکتر سجادی ص 35). ساده دل شد در اصل گوهر تو کاین خیال اوفتاد در سر تو. این چنین بازیی کریه وکلان ننمایند جز به ساده دلان. نظامی. بنوشابه شه گفت کای ساده دل نواکج مزن تا نمانی خجل. نظامی. و چون قوی حال گشت و خلیفه مستعصم را بی رأی و تدبیر و ساده دل دید... (رشیدی). عارفان خال سویدا را ز دل حک میکنند اینقدر ای ساده دل نقش و نگار خانه چیست ؟ صائب
تنگدل و غمناک و دل فگار. (ناظم الاطباء) : از اشک گرم تفته دلان در سواد خاک طوفان آب آتش زای اندر آمده. خاقانی. ، که دل سوخته و پرالتهاب دارد. که درون سوزان و پرآتش دارد: روشن درون تفته دل گرم ژاژخای آتش نهاد خاکی و معمور دودمان. خواجوی کرمانی (در صفت حمام)
تنگدل و غمناک و دل فگار. (ناظم الاطباء) : از اشک گرم تفته دلان در سواد خاک طوفان آب آتش زای اندر آمده. خاقانی. ، که دل سوخته و پرالتهاب دارد. که درون سوزان و پرآتش دارد: روشن درون تفته دل گرم ژاژخای آتش نهاد خاکی و معمور دودمان. خواجوی کرمانی (در صفت حمام)
دل فکار. دل افکار. دلخسته. غمناک. غمین. دلتنگ. (یادداشت مؤلف) : بیاورد پس خسرو خسته دل پرستنده سیصد عماری چهل. فردوسی. از اندیشگان زال شد خسته دل بران کار بنهاد پیوسته دل. فردوسی. که هستند ایشان همه خسته دل به تیمار بربسته پیوسته دل. فردوسی. بدادار گفتا جهان داوری سزد گر بدین خسته دل بنگری. فردوسی. ملک ما بشکار ملکان تاخته بود ما زاندیشۀ او خسته دل و خسته جگر. فرخی. خوار باد و خسته دل بدخواه جاه و دولتش گر به بغداد است و ری یا در طخارستان و خست. سوزنی. خسته دلم شاید اگر بخشدم کلک و بنان تو شفای جنان. خاقانی. طاعنان خسته دلش می دارند خار در دیدۀ طاعن تو کنی. خاقانی. زین واقعه چرخ دل شکن را هم خسته دل وفکار بینید. نظامی. گردد ز جفات صاحب ملک آگاه و تو خسته دل شوی زان. بدر جاجرمی. گر خسته دلی نعره زند بر سر کویی عیبش نتوان گفت که بی خویشتن است آن. سعدی (طیبات). ای زاهد خرقه پوش تا کی با عاشق خسته دل کنی جنگ. سعدی. مرا با آن چنان الفتی نبود که از مفارقتش خسته دل باشم. (گلستان سعدی). در اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در خروش و در غوغاست. حافظ. هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم هرگه که یاد روی تو کردم جوان شدم. حافظ. عشق رخ یار بر من زار مگیر بر خسته دلان رند خمار مگیر. حافظ
دل فکار. دل افکار. دلخسته. غمناک. غمین. دلتنگ. (یادداشت مؤلف) : بیاورد پس خسرو خسته دل پرستنده سیصد عماری چهل. فردوسی. از اندیشگان زال شد خسته دل بران کار بنهاد پیوسته دل. فردوسی. که هستند ایشان همه خسته دل به تیمار بربسته پیوسته دل. فردوسی. بدادار گفتا جهان داوری سزد گر بدین خسته دل بنگری. فردوسی. ملک ما بشکار ملکان تاخته بود ما زاندیشۀ او خسته دل و خسته جگر. فرخی. خوار باد و خسته دل بدخواه جاه و دولتش گر به بغداد است و ری یا در طخارستان و خست. سوزنی. خسته دلم شاید اگر بخشدم کلک و بنان تو شفای جنان. خاقانی. طاعنان خسته دلش می دارند خار در دیدۀ طاعن تو کنی. خاقانی. زین واقعه چرخ دل شکن را هم خسته دل وفکار بینید. نظامی. گردد ز جفات صاحب ملک آگاه و تو خسته دل شوی زان. بدر جاجرمی. گر خسته دلی نعره زند بر سر کویی عیبش نتوان گفت که بی خویشتن است آن. سعدی (طیبات). ای زاهد خرقه پوش تا کی با عاشق خسته دل کنی جنگ. سعدی. مرا با آن چنان الفتی نبود که از مفارقتش خسته دل باشم. (گلستان سعدی). در اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در خروش و در غوغاست. حافظ. هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم هرگه که یاد روی تو کردم جوان شدم. حافظ. عشق رخ یار بر من زار مگیر بر خسته دلان رند خمار مگیر. حافظ
دهی است جزء دهستان قاقازان بخش ضیأآباد شهرستان قزوین. دارای 182 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا غلات، یونجه، انگور، جنگل تبریزی. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
دهی است جزء دهستان قاقازان بخش ضیأآباد شهرستان قزوین. دارای 182 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا غلات، یونجه، انگور، جنگل تبریزی. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
اندوهگین. غمناک. محنت دیده. کسی که در کشاکش دوران رنج و آزار فراوان بدو رسید باشد: همه در انده من سوخته دل همه در حسرت من خسته جگر. فرخی. درازتر ز غم مستمند سوخته دل کشیده ترز شب دردمند خسته جگر. فرخی. بر مشهد او که موج خون بود آن سوخته دل مپرس چون بود. نظامی. گر سوخته دل نه خام رایی چون سوختگان سیه چرایی. نظامی. کو حریفی کش و سرمست که پیش کرمش عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد. حافظ
اندوهگین. غمناک. محنت دیده. کسی که در کشاکش دوران رنج و آزار فراوان بدو رسید باشد: همه در انده من سوخته دل همه در حسرت من خسته جگر. فرخی. درازتر ز غم مستمند سوخته دل کشیده ترز شب دردمند خسته جگر. فرخی. بر مشهد او که موج خون بود آن سوخته دل مپرس چون بود. نظامی. گر سوخته دل نه خام رایی چون سوختگان سیه چرایی. نظامی. کو حریفی کش و سرمست که پیش کرمش عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد. حافظ
آزرده دل: وداع کن که هم اکنون همی بخواهم رفت گسسته دل زنشابور و صحبت احباب. (معزی) گسسته دم. آنکه پس از دویدن خسته شده و نفسش بند آمده باشد: نگر که در پی بویت دویده بود صبا که وقت صبحدمش خوش گسسته دم دیدم. (ظهوری)
آزرده دل: وداع کن که هم اکنون همی بخواهم رفت گسسته دل زنشابور و صحبت احباب. (معزی) گسسته دم. آنکه پس از دویدن خسته شده و نفسش بند آمده باشد: نگر که در پی بویت دویده بود صبا که وقت صبحدمش خوش گسسته دم دیدم. (ظهوری)